علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

محتاج دعا...

دوستان عزیز امروز به صورت اتفاقی با وبلاگ امیررضای کوچک آشنا شدم... لطفا برای سلامتی پدر امیر رضا دعا کنید: وبلاگ امیر رضا قطعاً بیماری همسر برای یک مادرِ رنج دیده که بعد از پنج سال صاحب فرزند شده است، واقعا سخت و دردناک است و خواندن دل نوشته های این مادر برای شما سخت تر... اگر خواندن این وبلاگ باعث ناراحتی شما می شود واقعاً متاسفیم ولی چاره ای نیست... قطعاً پروردگار دعای شما را می شنود و شک نکنید که در درمان پدر امیررضا تأثیر گذار خواهد بود... پس لطفا با تمام وجود و از صمیم قلب برای بهبود ایشان دعا کنید... ...
17 مهر 1392

وقتی مادرمان نو نوار می شود!!!

آقا جای شما خالی چند وقتی ست بدجوری به مادرمان خوش می گذرد... چند وقت پیش مادرمان در یک بعد از ظهر و به مناسبت گردش بردن اینجانب روانۀ بازار شدند و وقتی خانم نیکبخت برای خرید مقنعه اقدام کردند مادرمان نیز در یک اقدام جوگیرانه یک مقنعۀ کرم رنگ خریدند... بعد از آمدن به منزل مادرمان بسی اندیشیدند که حالا این مقنعه به چه دردی می خورد؟! پس محکوم شدند به بازار گردی و خریدن لباس های مناسب برای ست کردن با این مقنعۀ کرم رنگ.... هفتۀ قبل که برای بار دوم به رستوران های بام خورشید رفتیم مادرمان در یک نگاه، عاشق یک مانتوی زرشکی شدند و در عرض چند دقیقه آن را پسندیده و خریدند و به منزل آمدیم...(مادرمان بسی خوش خرید تشریف دارند!!!) بعد از...
17 مهر 1392

روز جهانی کودک...

سلام...سلام... امروز که دیگر روز خودمان است پس ما بیشتر از همیشه امر می کنیم و دیگران اجرا می کنند... آقا ما اعتراض داریم اساسی... پدر و مادرمان و مخصوصا مادرمان همۀ روزها از جمله روز زن و مرد و بانو و جنتلمن و در و دیوار و آجر را به حافظه می سپارند ولی علیرغم اطلاعیۀ نصب شده در مهد کودک، روز این کودک بینوایی را که همیشه در جلوی چشمانشان است و میهمان خانۀ دلشان، را به فراموشی می سپارند و وقتی مشاهده می کنند که دوستان با نظرات پر مهرشان در وبلاگمان به ما تبریک گفته اند تازه یادشان می آید که کودکی هم وجود داشته و امروز روز جهانی کودکشان بوده!!! و اما حالا اعتراضمان شدید تر است، چون قصد دارند ما را به مناسبت روز جهانی کودک دَد...
16 مهر 1392

بُرج ماشینی...

روزی در همین حوالی برای خودت نقشه هایی می ریزی و طرح هایی ارائه می دهی برای فردا روزت.... با وسواسِ فراوان هر چیز را در جای خودش می گذاری و شک نداری که نقشه ات بی نظیر است... راه خود را میگیری و می روی و می آیی و برای هیچکس مزاحمتی نداری... ولی درست همان وقت که تو در کمالِ مراحمت زندگیت را می کنی یک مخلِّ آرامش پیدایش می شود و بد جور روی اعصابت رژه می رود... و به درستی که به این همه دقت و نظمی که ارائه کرده ای لگد پرانی می کند... درست مثلِ وقتی که در نهایتِ احتیاط رانندگی می کنی و یک بی احتیاطِ خود خواه با تو تصادف می کند و همۀ نظمت را به هم می ریزد... باز هم تلاش... و باز هم تلاش از شما و بی نظمی از سایرین... اصلا م...
15 مهر 1392

رفیق گرمابه و گلستان!!

اردیبهشت ماه همین امسال بود...همان روزهایی که دایی محسنمان پس از اتمام پروژۀ مشهد برای همکاری با بابایمان به تهران آمدند و با ما هم خانه شدند...  از همان ابتدا ما ایشان را خیلی دوست می داشتیم... چون ایشان همیشه ما را دَدَرررر می بردند و برایمان بستنی می خریدند!!! خودتت خوب می دانی که ما بستنی را خیلی دوست می داریم!! هر روز بعد از این که دایی محسن و بابایمان زنگ در را می زدند سریع می رفتیم جلوی در و با قدرتی هر چه تمام تر خود را لوس نموده و برای آن دو ابراز احساسات می کردیم و نهایت ذوق خود را نشان می دادیم... تا اینــــــــــــــــکه... مدتی گذشت... چند هفته ای می شود که درست بعد از این که زنگِ در به صدا در می آید و ما ...
13 مهر 1392

مهد کودک

سی اُم شهریور اولین روزی بود که مادرمان از صبح زود ما را به مهد سپردند و رفتند پیِ کارشان... وقت ورودمان به مهد خاطره جانمان، مربی سالِ قبل، ما را از مادرمان تحویل گرفتند و ما در کمالِ خرسندی با مادر و پدرمان خداحافظی کردیم و به مهد وارد شدیم...پدر و مادرمان هم که انتظار یک همچین رفتاری را از ما نداشتند و خود را برای سر دادنِ هر گونه نالۀ جانسوزمان از قبل آماده کرده بودند، شادمان از این که ما مهد را با خانۀ خاله اشتباه گرفته ایم رفتند پیِ کار و زندگیشان... و اما این ما بودیم که دقایقی بعد از رفتن مادرمان تازه فهمیدیم چه بر سرمان آمده است... و این جا بود که دو دستی به خاطره جانمان چسبیده بودیم و به هیچ عنوان پایین نمی آمدیم و بغل اَح...
12 مهر 1392

اندر حکایت سفر...

سفر آخرمان به مشهد، اولین سفری بود که ما و مادرمان در نبودِ بابایمان مسافرت کردیم... قبلترها حتی وقتی مادرمان به سفر کاری می رفتند، بابایمان نیز با ایشان همراه می شدند و علاوه بر مأموریتِ کاری، یک سفر تفریحی نیز رقم می خورد ... و امــــــــــا سفر هفتۀ گذشتۀ ما و مادرمان عجب سفری بود... و عجــــــــــب سخت گذشت این سفر بی همسر و بی بابا... راستش از زمین و زمان خوردیم تا همیشه یادمان بماند که بی بابا به سفر نرویم!! این خوردن ها در دو دسته قرار می گیرند:   حمل و نقل عمومی!!! برای مسیر رفت دقیقا صبحِ همان روز بلیط هواپیما گرفتیم و به علت دیر بلیط گرفتن حق انتخاب نداشتیم... از بد روزگار بلیط ما خورد به تور...
11 مهر 1392

آخرین دفتر....

خیلی شب بود... هنوز اذان صبح نشده بود... مردم همه خواب بودند... ما هم خواب بودیم... اما در منزل آقا همه بیدار بودند و مشغول ذکر و دعا و ثنای پروردگار... در تمامِ روزهایی که ما در مشهد به سر می بردیم به وقتِ قدم زدن در خانه اش، مادرمان شروع می کردند به صحبت کردن از فتح الفتوحاتی که سال های قبل در حرم داشته اند و بدجوری روی اعصابمان راه می رفتند و حرص ما را در می آوردند!!! منظورمان از سال های قبل سال هایی است که ما در عالم وجود نبوده ایم... و این گونه بود که مُدام صحبتِ مادرمان این بود که چگونه سال های گذشته در عرض چند دقیقه در تمام صحن ها قدم می زدند و سلام می دادند و زیارتنامه می خواندند و ... ... و در نهایت کلاً...
10 مهر 1392

دفتر دوم...

روز دوم اقامت در مشهد بعد از صبحانه عازم حرم شدیم... واااااااااااای نمی دانید چه عوامل سرگرم کنندۀ فراوانی در مشهد موجود بود، اصلاً می دانی در جوار آقایمان امام رضا همه اش نعمت و فراوانی است... چیزهایی که ما تا به حال اصلا تجربه نکرده بودیم...عمراً بتوانی حدس بزنی چه چیزی بیشتر از همه شگفت انگیز بود و ما را دچار ذوق زدگیِ مفرط کرده بود؟!!؟ اگر فکر می کنی منظورمان حرم و آینه کاری ها و جلوه های ویژۀ آن است درست فکر می کنی ولی الان آن چه ذوق ما را بر انگیخته چیزی نیست جز اتوبوس های شرکت واحد!!!! ما هم که عشقِ اتوبوس و اتوبوس ندیده!!! آخر ما تا به حال سوار اتوبوس نشده بودیم... نمی دانید چقدر سوار شدن به اتوبوس حال می دهد... تا به...
7 مهر 1392

اولین دفتر...

به راستی که عشق به تو، بزرگ ترین آرامش های دنیاست... یکشنبه شب بعد از مواجه شدن با دو ساعت و نیم تاخیرِ ناقابل و دردسرهای متحمل شده توسط هواپیمایی ایران ایر تور بالاخره پریدیم... ( نامش را از این بابت رنگی نوشته ایم که یادمان بماند بعد از تکمیل سفرنامه مان پستی را به تقدیر و تشکر از ایشان اختصاص دهیم تا حسابی از خجالتِ این همه خدمات ارزنده شان در آییم!!!!!) بعد از رسیدن به مشهد عازم منزل خاله جانمان شدیم. البته با وجود این که ما با خود عهد بسته بودیم که در این سفر در نقش یک مرد تمام عیار نقش آفرینی کرده و از مادر و خاله نسرین مان محافظت کنیم ولی خُب جلوی خوابمان را که نمی توانستیم بگیریم! آخر از آنجا که ما نیز آدمیزاد هست...
6 مهر 1392